تاملات ذهنی یک پیاده رو
۸/۰۶/۱۳۸۸
فرو بریزد این دیوارها
پشت آن دیوارهمه چیز رنگی بود
رنگی از نیرنگ و ریا
من یک رنگی را دوست داشتم
برای همین در پس آن دیوار ماندم تا رنگی نپذیرم
تنها با دو رنگ بمانم
سپید و سیاه
رنگ و روشنایی را گذاشتم خود به سراغم بیایند
۸/۰۵/۱۳۸۸
پیاده روی در نیمه شب
یک روز
یک شب
یک نفر در اغمای جرعه ای از عشق
در خماری قدم هایت
خاطر مشوشت را التیام می بخشد
پستهای جدیدتر
صفحهٔ اصلی
اشتراک در:
پستها (Atom)
میم.پ.ژ
مشاهده نمایه کامل من
هم پالکی ها
امواج تتا
تضاد
سیب
متین نامه
مریم بانو
موبد آتشگه خاموش
گلابیااا
یکی از...ها
لینکنشتاین
روشنایی های شهر
کمیک های گارفیلد
گارفیلد
آن چه گذشت
◄
2010
(12)
◄
مهٔ
(2)
◄
آوریل
(1)
◄
مارس
(1)
◄
فوریهٔ
(2)
◄
ژانویهٔ
(6)
▼
2009
(13)
◄
دسامبر
(7)
◄
نوامبر
(4)
▼
اکتبر
(2)
فرو بریزد این دیوارها
پیاده روی در نیمه شب