۸/۰۶/۱۳۸۸

فرو بریزد این دیوارها


پشت آن دیوارهمه چیز رنگی بود
رنگی از نیرنگ و ریا
من یک رنگی را دوست داشتم
برای همین در پس آن دیوار ماندم تا رنگی نپذیرم
تنها با دو رنگ بمانم
سپید و سیاه
رنگ و روشنایی را گذاشتم خود به سراغم بیایند

۸/۰۵/۱۳۸۸

پیاده روی در نیمه شب



یک روز


یک شب


یک نفر در اغمای جرعه ای از عشق


در خماری قدم هایت


خاطر مشوشت را التیام می بخشد